ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد.
سر کلاس نشسته بودم. درس سخت نبود. چرت میزدم. چرت دردش گرفت و گفت مرا به بیمارستان ببر. این کار را کردم. در آنجا زایید. این روزها میگویند وضع حمل کرد. دختری به دنیا آورد. نامش را گذاشتیم ملیحه. البته ملیح نبود هیچ، بلکه خیلی هم بینمک بود.
در همسایگی ما پرویزی بود که یک دل نه، صد دل خاطرخواه ملیحه شد. به او میگفت: ملیعه.
شیرین از این که ملیح نیست خیلی ناراحت بود. آنقدر به او شیرینی خوراندم تا شیرین شود. شد شیرین ولی به دنبال عشق پرویز نرفت. در به در به دنبال فرهاد میگشت. من هم به کمکش رفتم. که فرهاد را پیدا کنیم و کردیم.
اکنون، فرهاد و پرویز همچون دو رقیب عشقی به جان هم افتادهاند. شیرین هم هر دو را به حال خودشان رها کرد و این روزها دیگر شیرینی نمیخورد. برای این که دوباره از شیرینی به درآید. شاید به جنگ دو رقیب خاتمه دهد.
دیروز، نه، پریروز، یا ... اصلن چه فرقی میکند؟ یکی از روزهای گذشته، کسی تلفن زد و با او کار داشت. گفتم نیست. پرسید کجاست؟ گفتم شاید در بیستون دارد برای فرهاد غذا میپزد. اگر آمد بگویم چه کسی زنگ زد؟ گفت: جورج. پرسیدم برنارد شاو. گفت نه. واشنگتن. گفتم به ملیحه میگویم. گفت ملیحه نه، شیرین. گفتم متاسفم . او اکنون دوباره ملیحه است.
ضمن گفتن جملهای که حکایت از وصلتش با خانوادهام میکرد، تلفن را قطع کرد.
خدا رو شکر شما سلامت هستین. و دوباره با یکنوشته خوب اومدین.
روزهای انتخابات روم نمیشد سکوت دوستان رو بشکنم
ممنون.
من راستش این روزا خیلی سختگیر شدم. اینو خودمم دوست داشتم که گذاشتم.
اینو دوباره باید بخونمش.
خوشمان آمد بسی...
چه خوب.