مدتهاست که "برای" در زبان فارسی و آنهم شاید نه هرمنطقه ای، به شکل
مالکیت به کار میرود. در صورتی که درستش این است که در ذهن کسی این مالکیت وجود
دارد و بعد از این که صاحب اصلی آنرا به دست آورد دیگر میشود، مال. مثال بزنم:
به مناسبت تولد کسی، برای او کتابی یا ........ میخرید. وقتی آن را به او میدهید
میگویید: این را برای تو خریدهام. او هر جمله ای که برای داشته باشد میتواند
بگوید. مانند، "برای من؟"...... ولی
وقتی آن را گرفت، از آن لحظه به بعد درست نیست به کسی دیگر بگوید که: "این
کتاب برای منه". می تواند بگوید که: "فلانی این کتاب را برای من
خریده"، ولی به شکل مالکیت درست نیست "برای" را به کار ببرد.
هرچند این روزها خودمانی تر هم شده است و میگویند: "این کتاب واسهی منه". و وقتی به دنبالش میگردند میپرسند: "واسهی من کو؟"
این کتاب مال منه. این درست است. "مال" با "برای" متفاوت است.
78 تومن
موقع حساب کردن قیمت دارویی که خریده بودم به طرف صندوق رفتم. یک نفر جلوی من بود. در دستانش تعدادی ده هزار تومانی بود. پرسید:
-حساب من چقد شد؟
-78 تومن
اسکناس ها در دست چپش بود. دست راست را به طرف دهانش برد. در لحظه و قبل از این که یادش بیاندازم که شستش را به زبانش نکشد، مسیر دستش به طرف پیشانیاش رفت و با عرقش دو انگشت دست راست را خیس کرد و هشت تا ده هزار تومانی شمرد و به صندوقدار داد.
ببخشید آقا!
چند صندلی انتظارِ جایی را، به دلیل کرونا توی پیاده رو چیده بودند. روی یکی از آنها نشسته بودم. چشمم به صفحهی گوشی و گوشم به بلندگویی که شمارهی نوبت را میخواند. آقایی نزدیکم شد و خیلی محترمانه گفت: ببخشید آقا، ممکنه کمی از وقتتون رو بگیرم؟
در آنی ذهنم رفت به سمت جیبم. در جا آماده شدم که بگویم" پول نقد ندارم. جمله ای که این روزها پاسخ خیلی از این پرسشهاست. که گفت: رفته بودم بانک، وقتی اومدم بیرون، دستم رفت به طرف جیبم که یکهو دیدم، ای دل غافل، ..... در اینجا ذهنم به طرف دزدیدن گوشی همراهش پرواز کرد. ... الکل سفیدی که برای ضدعفونی استفاده میکنم رو نیاوردم. ممکنه از الکل شما استفاده بکنم؟
با این که به نظر نمیرسید قصد قاپیدن گوشی همراهم را داشته باشد، ولی آنرا در یک جیبم گذاشتم و اسپری الکل را از جیب دیگر در آوردم و به سمت کف دستانش که جلوی من باز شده بود گرفتم و پاشیدم. حالت مالیدن دستهایش درست شبیه این بود که در زیر یک شیر آب دارد آنها را میشوید. کمی بعد کلی تشکر کرد و رفت.
برای اولین بار بود که چنین درخواستی را از یک رهگذر میشنیدم.
دم لواشی، یک موتوری کنار سکویی که میایستم و نان ها را خشک می کنم ایستاد و گفت: ببخشید میشه یه لواش به من بدین؟ تا به آن روز چنین درخواستی نشنیده بودم. فوراٌ مواظب شدم که دزد نباشد که گوشی همراهم را قاب بزند (چون شنیده بودم موتوری ها با ملت اینکاررا میکنند. یعنی در کنارشان میایستند و یک درخواست عجیب میکنند و بعد در فرصتی، مثلن گوشی را از دستش میقاپند) بعد که مطمئن شدم گوشی دم دست نیست، لواشی به او دادم. آنرا را لوله کرد و توی مشت راستش گرفت و به همان شکل فرمان موتور را هم گرفت و به راه افتاد. بعد از اطمینان از حرکتش، دستی که لواش داشت را از فرمان رها کرده و مشغول گاز گرفتن لواش شد.
میشد حدس زد، که یک لواش میخواست و در ضمن سیصدتومان پول خورد هم نداشت که یک لواش بخرد و شاید این بهترین راه رسیدن به خواستهاش بود. جالبتر اینجا بود که بعد از رفتنش، به نانوا مثل همیشه، یک پانصد تومانی دادم که یک کیسه نایلون بگیرم. هنگام دادن کیسه گفت: یه نون دیگه بردار.
نمی دانم، قیمت نایلون کمتر از نصف روزهای دیگر شده بود یا خواست لواش موتوری را او داده باشد؟
از پشت سرم صدای آقایی آمد که:
آقا ببخشید.
چیو؟
جیو نه، کیو؟
کیو؟
منو.
چرا؟ بفرمایید.
ممکنه بگید ساعت چنده؟
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
هنوز خیییلی مونده.
تا کی؟
تا شب.
ممنون.
خواهش می کنم.
در تمام این مدت به طرف من در حرکت بود. گامهایم را کند کرده بودم. وقتی گفت ممنون، در کنارم بود. ولی بعد از شنیدن خواهش می کنم، بی کلمه ای از من گذشت.
درختان
چشم هایت را به تمنا نشسته اند.
سیرابشان کن.
ابرها در سرزمین ما،
خیال باریدن ندارند.
***
کردر، ساوه، پاییز نود و هشت.
شعر را با صدای خودم از اینجا دانلود کرده ، گوش بدهید.
سوم فروردینماه امسال، در ساعتی از روز از خیابان ولیعصر میگذشتم. دیشب یا شب قبلتر، یکبار دیگر توت فرنگیهای وحشی از اینگمار برگمن را دیدم. و سکانس خواب پروفسور را یک بار بیشتر. در این گذشتن از آن خیابان، این فیلم را دیدم که خودم در نقش پروفسور بازی کرده بودم. آن سکانس فیلم و این سکانس من، مرا به یاد تصویری دیگری شبیه فیلم انداخت. تصویری که در پی مثلن انفجار یک یا چند بمب نوترونی در جهان که به دلیلی، پروفسور و من زنده ماندیم. هرچند پروفسور بعد از مدتی کالسکهای دید که به طرفش میآید. ساعتش هم عقربه نداشت. و من در آن دورتر کسی را دیدم که از من دور میشد. ساعتم را نگاه کردم و منتظر بودم که عقربهنداشته باشد. ولی داشت. ساعت 11 بود. یازده تمام.
کمی بعد چراغ قرمز تقاطعی سبز شده بود. حتمن این اتفاق افتاده بود. چون ده دوازده اتومبیل با سرعت هرچه تمامتر از کنارم گذشتند.
آنچنان ریلکس نشسته بودند که شک ندارم اگر از این پلهها میخواستم بالا بروم و داخل آن روشنایی بشوم هم از جایشان تکان نمیخوردند. مگر حرکتی به سر و بدن خودشان میدادند و دیگر هیچ.
خارج از سقفی که ما پنج تن زیر آن بودیم، باران تندی میبارید. آن چهار تن مرا نگاه میکردند و این که در نهایت چه میکنم؟ آیا به داخل آن روشنایی میروم یا به زیر باران. دومی درست بود. مجبور بودم. وگرنه دوست داشتم در کنار اینها می نشستم و به صدای باران گوش میدادم. در نهایت کمی بعد رفتم.
در تمام طول مسیر به این فکر میکردم که الان با خودشان میگویند: "آدم که شاخ و دم نداره. بگو آخه احمق توی این بارون کجا میری؟"
امروز ، صبح کلهی سحر، حدودای ساعت نه و نیم برای کاری از خونه زدم بیرون. توی خیابونی نزدیک میدون فرحبخش، ببخشید سلماس، رانندهای ترمز کرد و پرسید: "ببخشید کبابی لادن کجاست؟"
من معمولا توی این مواقع برای اینکه ترافیک درست نشه جواب نمیدم و میگم نمیدونم. ولی این یکی رو گفتم. هرچند موقع آدرس دادن بوق ماشینهای پشت سرش به صدا در اومدن. اون بنده خدام در موقع حرف زدن من راه افتاد و تشکری کرد و رفت.
کمی که گذشت با خودم گفتم: "مرد مومن، تو آدرس بی بی رو بهش دادی و نه لادن رو. " بعدشم بی بی هم که باشه قنادیه و کبابی نیست.
هیچی دیگه، از اون موقع دارم به این فکر میکنم که چقدر بعد از رسیدن به جایی که آدرس دادم بارم کرده.
راستی کبابی لادن میدونین کجاست؟
عکس سایهام تزیینیه و ربطی به مطلب نداره.
سایه ام از بس راه رفته بود که نای یک گام بیشتر را نداشت. برای همین، دستش را به سایه ی دیگری گرفت و بعد از خستگی در کردن، سرانجام، رفت. از آن روز، دیگر او را ندیدم. شاید روزی دیگر و جایی دیگر و در حرکتی پشت به آفتاب. نمی دانم. ولی می دانم که دیگر او را در این جا نخواهم دید.
برای بخش شاهنامه خوانی در وبلاگ صداهایی که میشنویم به دنبال عکس میگشتم. تندیس زیبایی از فردوسی دیدم، در میدان مرکزی دوشنبه و در تاجیکستان.
تا اینجای قضیه یک چیز طبیعی بود. ولی به تاریخچهی این میدان که مراجعه کردم، چیزهای دیگری دیدم. و آن اینکه، قبل از این تندیس و در زمان حاکمیت شوروی بر تاجیکستان، به جای این فردوسی تندیسی از لنین قرار داشت. بعد از فروپاشی شوروی، مردم تاجیکستان (یا دولتش و یا هر دو)، تندیس لنین را برداشته و به جایش این فرودسی را می نشانند. فردوسی مدتی در این میدان درخشید. ولی بعد از مدتی آن را هم بر میدارند و برای ادا کردن دین خودشان به تاریخ، به جایش تندیسی از شاه اسماعیل سامانی میگذارند. شاه اسماعیل هم مدتی در این میدان خودنمایی کرده تا این که یکهو مردم آن دیار احساس میکنند به قدیمتر خودشان هم بدهکارند و باید سراغ کسی بروند که اثر عمیقترین بر روح و جان تاجیکها دارد و آن کسی نیست جز، امام ابوحنیفه، بنیانگذار مذهب حنفی. یکی از شاخه های اهل تسنن، که مردم آن دیار اکثرن حنفی هستند.
بله. این روزها تندیسی از امام اعظم، ابوحنیفه به جای شاه اسماعیل سامانی نشسته و مردم تاجیکستان عین یک امامزاده از کنار آن میگذرند.
این که بر سر لنین و فردوسی و شاه اسماعیل سامانی چه آمد را دیگر نمی دانم.