در ساعت سه صبح
گاه
صدای اتومبیلی ناشناس
نمی گذارد باد را بشنوم.
وقتی دارد
خواب پرنده ای را
برایم
تعریف می کند.
.
شعر را از اینجا با صدای خودم و آهنگ پری زنگنه بشنوید.
.
محسن مهدی بهشت
نه آن قدر دور است
که ندانم اوست،
نه آن قدر نزدیک
که بدانم او نیست.
من و او
اینروزها در همین فاصله ها
گم شده ایم.
محسن مهدی بهشت
زنگ در را زدم.
خودش بود.
گفت: بله؟
گفتم: ببخشید شما؟
گفت: من؟ یا شما؟
گفتم: ببخشید. اشتباهی شده.
و ...... پا به فرار گذاشتم.
عقابی در حال فرود.
در حال برخاستن، نیافتیم.
......
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست
...........
باقی شعر بماند برای بعد
قبل از این که سر وقت نیم بیت اول این شعر برویم، یک نکته در باب نیم بیت دویم بگوییم و آن این که: آیا بعد از این که عقاب به هوا خاست، پر و بال بیاراست؟ ینی در آسمان پر و بال بیاراست؟ بهتر نبود این آراستگی در روی سنگ انجام می شد؟ پر و بال مگر در آسمان آراسته می شود؟ شاید هم بشود. خیر، حتمن می شود. عقاب می داند. ما نمی دانیم. چون عقاب نیستیم......... و ..........
فراموش کنید.
روزی ز سر ..........
خب. عقاب چرا بر سر سنگ نشسته بود؟ از اول شب در آن جا نشسته بود؟ یا نه، نشسته بود که خستگی در کند. خستگی پرواز ِ قبل از نشستن بر سر سنگ را. پس ابتدای کارش این نبوده. بنابراین یا بنابرآن، این را این طور می نویسیم که: روزی عقابی ، بعد از پروازی، پایین آمده و بر سر سنگی نشسته بود، دوباره از سر سنگ به هوا خاست. خب، حالا منظور من. منظور این است که هرچه که شاعر شیرین سخن ابتدا به ساکن می فرماید را نباید قبول کنیم. تازه این به کنار، بارها دیده شده که طرف برای بیان توضیحش در مورد یک مساله، در نهایت استدالالهایش می گوید: به قول شاعر .......... به قول کامرانی در همین دور و بر ها: خب پدر بیامرز این ینی چه؟ شعر مگر مهر پایانی بر استدلال است؟ همین که شاعر فرموده ...... فلان....... کار تمام است؟ بحث باید تعطیل شود؟ شاعر مگر دانشمند است؟ مگر سیاستمدار است؟ مگر ........ ؟ ابدن. شاعر حرف و حدیثی دیگر دارد.
الله و اکبر.
حال این ها به دین جهت نبشتیم که حضورتان عرض کنیم، به قول شاعر:
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
.........
ای صاحب فال بدان و آگاه باش که این بار هم شانس آوردی و حافظ خیلی به پر و پات نپیچید. شاید شب یلدا بود و کله اش گرم. اینه که در کل، اوضاع و احوالت خوبه. اگرم احساس غم و غصه می کنی، خیالاته و بر طرف میشه. خیلی خودتو درگیر نکن. با این که شب و روز به چیزی فکر می کنی. حالا یا قضیه عشق و عاشقیه یا چیزی دیگه. من نمی دونم چیه ولی خب، یکی ممکنه از این که پورشه ندارد خیلی غصه بخوره. خیلیام ممکنه غم نداشتن نون ٌ شب بخون. هر دو به یک شکل مشکل دارن. ممکنه اونی که پورشه نداره بیشتر از اونی که نون شب نداره غصه بخوره و چه بسا از این غصه بمیره. ها؟ همین طور، به احتمال زیاد دچار یک مشکل کاری میشی که با پارتی بازی حل میشه. ینی باید خودت اسم حافظ رو بیاری و بگی که حافظ مگه بهتون نگفت: " فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست؟" خب این ینی این که سفارشتو می کنن. از حالا تا یلدای آینده، اگر گذرت به جایی بیفته مطمئن باش که در رو به روت باز می کنن. خیال تخت. غصه ی پشت در موندن رو نخور.
برو حالشو ببر.
به این میگن فال شب یلدا.
- ضرب المثل معروفی هست که میگه "طرف خیلی خر بود که تونست از پل بگذره.
- اینو دیگه از کجا آوردی؟ این نیست که.
- پس چیه؟
- میگه خر ....... وایسا فک کنم......
- خر توو سولاخ نمی رفت زنگوله بستن به دمش.
- برو بابا. اون که سگه.
- نه. سگ اینه: سگ اگه لالایی بلد بود، خودش می خوابید.
- ا َ ه. توام که همه اش دری وری می گی.
- ینی به در میگم که نمی دونم چی چی؟
- آها یادم افتاد. خر ما از کرگی سم داشت.
- خب این کجاش پل داشت؟ باید چیزی بگی که توش پل داشته باشه.
- باشه. جهنم. "یارو خیلی خر بود که تونست از پل بگذره."
دردم،
نهفته تر آن به،
که طبیبم باشی.
---
* دردم نهفته به ز طبیان مدعی / باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند / حضرت حافظ
مرد در حالیکه کودکی در آغوش راستش بود همراه زنی در جهت مخالف من راه میرفتند. مرد سرش را پایین آورده بود و با گوش چپش حرفهای زن را میشنید. گوش راستش هم در اختیار نق و نوق کودک بود. در لحظهای اشارهای به زن کرد که ساکت شود و با دست چپش سیلی محکمی به گونهی راست کودک زد. نعرهی کودک به آسمان رفت. مرد دوباره سرش را به حالت قبل در آورد و زن هم ادامهی حرفش را پی گرفت. تا این سه تن از من عبور کردند و میتوانستم بشنوم، کودک همچنان گریه میکرد.
با گرامی داشت یاد و خاطره ی پرویز جان شاپور، جسارت کرده پا جای پایش نهادم. تکیه بر جای او نزدم. اشتباه نکنید.
***
* دلم تنگ شده بود. دادم قالبش زدند.
* دست روزگار را به گرمی فشردم.
* به تازگی در انظار پیدا شده ام.
* دراز کشیدم. خوابم نبرد. کوتاه کشیدم.
* دریچه ی قلبم را که گشودم، کلی زندانی فرار کردند.*
* حوصله ام داشت سر می رفت، زیر اجاق را خاموش کردم.**
***
* قلبم پر جمعیت ترین شهر دنیاست. پرویز شاپور
** از کامنت های همین یادداشت.
توی محله ی ما، به فاصله ی حدود دویست متری خونمون، یه کتاب فروشی هست که تا حالا نشده کتابی که می خوام ازش بخرم. کتاب می خرم ها، ولی الزامن نه کتابایی که خودم می خوام. گاهی پیشنهاد هاش خوبه و رد نمی کنم. ولی به ندرت این اتفاق میافته. می دونید؟ کلن و در مجموع گاهی بعد از شنیدن پیشنهاد هاش به کله ام می زنه که از پیشخون بپرم اون طرف و گلوشو بگیرم و خفه اش کنم. ولی خب به خودم رحم می کنم که توی این سن و سال مرتکب قتل نشم و با مرگ طبیعی بمیرم.
این شما و این هم دو تا از آخرین مراجعاتم:
......
- کافکا در کرانه داری؟
شمرده، شمرده و با نگاهی به قفسه ی کتاباش میگه:
- بزار ببینم .... کاف .... کا .... در.... کرا....نه... رو راستش ندارم. ولی داستان های کوتاه کافکا رو چرا. دارم. بدم؟
......
- استانبول اورهان پاموک داری؟
- اس ... تان .... بول.... اور ... هان ... پاموک رو نه. شرمنده. ندارم. ولی ترکی استانبولی در سفر رو دارم. بدم؟
......
ببینید! نگران من نباشید. من حالم خوبه. اونم همین طور. چرا که یک ماهی هست هم دیگه رو ندیدیم.